نگاهی به مجموعه داستان «مرگ همین گوشه کنارهاست» نوشته کیومرث مسعودی

مجموعه داستان "مرگ همین گوشه کنارهاست" نوشته کیومرث مسعودی است که به تازگی توسط نشر افراز در 1000 نسخه منتشر شده است. این کتاب شامل سه داستان است."بعد از ظهر تابستان آن سالها" اولین داستان این مجموعه خواننده را به فضاهایی مشابه داستان های صادق چوبک، محمود دولت آبادی و احمد محمود پرتاب می کند. شخصیت ها همه در جای خود نشسته اند و در همان چند خط اول فضای مانوسی را جلوی چشم خواننده تصویر می کنند و همین تصویرهای گویا چشم انداز اصلی داستان را می نمایاند.
پیرمرد بقالی که در گرمای ظهر تابستان جنوب، گوشه بقالی اش که بعدا می فهمیم تنها جایی است که در زندگی دارد چرت می زند و با چشمان آب مرواریدی اش نمی تواند اتفاق داستان را خوب ببیند. گاری اصلان وسط پل توقف کرده و اسب نمی تواند از سربالایی بگذرد. پیر است و ناتوان و بارش زیاد تر از حد معمول. پشت سرشان هم جیپ دولتی با بوق های ممتدش چنان آرامش اصلان گاریچی را گرفته که او فقط شلاق می زند اسب را. اما اسب تکان نمی خورد و راننده کروات بسته عجله دارد. بالاخره راننده تاب نمی آورد و حرکت می کند واسب و آردها و گاری سقوط می کنند.« آن اسب پیزوری کجاو آن جیپ قلدر قلچماق کجا! ماشین جهید، سپر محکم به چرخ های گاری خورد، چرخ شکست، گاری یکوری شد، چند گونی آرد از روی گاری پرت شد و آرد سفید پاشید روی آسفالت سیاه.» گاریچی مقهور است کاری از دستش بر نمی آید؛ پس زمینه ای که در همه جای داستان موج می زند و خود را نشان می دهد حضور قدرت است قدرتی که فضاها را به دو نیمه پاره می کند. پاره ای که اکثریت هم هستند و در مقابل قدرت موجود مجبور به سر خم کردن شده اند و پاره اقلیت با اعتماد به نفس می تازند. حالا نوبت پیرمرد هم می رسد. پیرمردی که به گفته زنش سالهاست در همان دخمه کاسب است و حلال و حرام هم سرش می شود از طرف آن مامور کرواتی محکوم می شود به کم فروشی و دکانش تخته می شود. باید از اوزان رسمی استفاده کرد....
داستان دوم "مرگ همین گوشه کنارهاست" حکایت ماست. همین جا زیر گوش مان است تهران ابر شهری که هر سرش را می زنی سری دیگر و قدرتمند تر بالا می آید. حکایت دیوانه شدن ها ،کمرنگ شدن و از دست رفتن مفهوم انسانیت. مردی مجنون که فریاد می زند تا همنوعانش، همشهریانش بفهمند که درد او و درد جامعه شان چیست اما چه انتظار عبث و بیهوده ای که دیگران خود را مجاب کرده اند فقط در مسیر تعیین شده حرکت کنند و هر چه اتفاق افتاد را بپذیرند. حکایت مهاجرانی که به شهر می آیند، به تهران سرسام گرفته می آیند تا صدایشان را کسی نشنود تا شکل بقیه شوند و اگر یکی ناراضی باشد به ساز جمع برقصد. می آیند تا در شلوغی کلان شهر بی سر و ته کسی نبیند ارزشها چه آسان فرو می ریزند و از بین می روند تا نوگرایی زشت و بی هویت موجود جایشان را بگیرد. مردی که به تازگی با خانواده اش به تهران آمده برای خرید با دخترش به فروشگاهی بزرگ می روند. غذا می خورند و خرید می کنند. یک کت چرم چشم پدر و دختر را گرفته اما مرد می بیند که جیبش اجازه خریدن کت را نمی دهد. چندین بار می روند و می آیند و در آخر مرد کت را می دزدد. بعد هم در تاکسی موضوع را به دخترش می گوید و در مقابل، دختر حق السکوت می خواهد؛ عمل بینی اش در تابستان آینده. به همین سادگی اولین زد و بند ها شکل می گیرد و همین آغاز افول زندگی آنهاست. آسایشی که اینگونه به دست آید بی شک به فاجعه می انجامد. می شود هراسی که هر لحظه هر شهرنشینی هنگام خروج از خانه با خودش حمل می کند. ترس از قتل و دزدی و تجاوز و ریا در زیر ظاهری متمدن و شیک. آنچه که در ذهن خود جامی دهی بی تفاوتی است باید چشمهایت را ببندی و از کنار همه چیزهایی که می بینی به راحتی بگذری باید فراموش کنی خودت را. باید از یاد خودت هم بروی و این یعنی از خود بیگانگی. غافل از اینکه همین ساده گذشتن از انسان بودن روزی گریبان خودت را می گیرد و تجاوز به حریم تو هم آسان می شود مثل همان هایی که در خیابان دیدی و شب راحت خوابیدی.
سومین داستان این مجموعه رویاهاست. داستان شهرنشینانی که در جستجوی خوشبختی و آب حیات راهی شده اند به کوه و بیابان زده اند و آرامش را در جای دیگری می جویند اما چه ثمر که همه این جستجو ها نتیجه ای جز سراب ندارد جز بیابانی بی آب و علف که روزگارانی سبز و خرم بوده. و کسانی که در آن پناه گرفته اند عقیم و اخته و خسته اند دل خوش کرده اند به امیدی موهوم که همه می دانند جامه عمل نمی پوشد. مردی که بی نام و نشان از شهر گریخته و حالا تنها و نیمه دیوانه گرفتار بیابان شده. مردی دیگر که دست یار گرفته و در جستجوی روزهای خوشبختی اش از برکه ای که امروز گنداب است و عفن ماهی می خواهد قزل آلای رنگین کمان می خواهد. کمال می خواهد چیزی را می خواهد که روزی آن را دیده و لمس کرده و حالا از او گرفته شده. زنی که تنها در آستانه ایستاده و چمدان در دست منتظر قطاری است که هرگز نخواهد آمد چرا که ایستگاه قطار سالها پیش نابود شده و دیگر درست نشده. قطاری از آنجا نخواهد گذشت و زن را با خود نخواهد برد. همه این شخصیت ها فریاد می زنند که بگویند ما دیوانه نیستیم ما آنچه را که امروز به دنبال آن بیبابان ها را می گردیم روزی داشته ایم. و کودکی که نشان از فردا دارد فردایی که تهی است چیزی در آن نیست که انتظار نسل تازه ای را بکشد. کودکی که سرنوشتش از پیش معلوم است. اما آیا امیدی هست؟ برای کسی که دارد با باتلاق یکی می شود؟ کودک که نماد فرداست این امید را دارد و بی خود از جنون اطرافیانش در ذهن کوچک خود آینده ای را ترسیم می کند و در راه رسیدن به آن تلاش می کند. هر چند که باغ و برگی نیست، اما او با چوب و سنگ باغی درست می کند و به مرد غریبه می گوید که در رویای این چوب ها درخت شدن است. او از آرزوهایش با مرد حرف می زند:«می خواهم مثل شما همه شهرها و روستاها، کوهها و دشت ها و جنگل ها را بگردم و با مردمانش دوست شوم. شاید سالها بعد به همین جا برگردم و باغم را دوباره بسازم.» در رویای پسر چیزی فراتر از امید است ؛حرکت و این یعنی که می توان این گنداب متعفن بدبو را لایروبی کرد و دوباره قزل آلا صید کرد.
کیومرث مسعودی و نثر شیوا و روانش برای داستان نویسی امروز ایران هوایی تازه اند. باید از این درهم شکستگی ها نوشت تا راه چاره ای هم برای پیوند زدنش پیدا شود. ای کاش که داستان های بیشتری از این نویسنده در این مجموعه منتشر می شد. امیدواریم که روند نوشتن آقای مسعودی سیر صعودی اش را طی کند و مجموعه های بعدی اش هم منتشر شود.